سفارش تبلیغ
صبا ویژن



پاک روان - مادر






درباره نویسنده
پاک روان - مادر
پاک روان
دارم زندگی مادر(صدیقه خانم) رو اینجا از زبان بروبچهای خودش براتون تعریف میکنم.زندگی یه حاج خانم هنرمند.یه مادر عاشق.یه عابد زاهد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
عروس آ عروسی
تولد بچه ها
غصه های احمد
مادر


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
پاک روان - مادر

آمار بازدید
بازدید کل :23099
بازدید امروز : 3
 RSS 

   

تموم شد..........

تموم شد...................

یکسال رفت........................... آ ما عینی ماس نیشسیم سری جامون آ یه کاری خیر برا مادرمون نکردیم. دِ آخه یوخده به خوددون بجنبین... داره عیدی غدیر نزدیک میشه. یاددونس. پارسال. عصری روزی عید. کدومدون اومدین روزی عید , دیدنی مادر؟؟؟؟؟؟؟
مادرمون رفت.

دیگه نداریمش. مادر مهربون آ عاشقمونا.......



نویسنده » پاک روان » ساعت 10:11 صبح روز یکشنبه 90 آبان 8

مادر جمعه ای که گذشت ........

 

به مراسم هفتمین روز خاکسپاری محسن رفتم. جوانی 32ساله که پوریا, پسر 5ساله اش سینی حلوا را به دست گرفته بود و با کلامی متین و صدایی غمین و نگاهی ماتم زده به میهمانان مراسم عزای پدرش تعارف میکرد.

 

مادر چه خوب شد که نبودی و ندیدی . نبودی و ندیدی و نشنیدی که جسد پدر پوریا را بعد از هشتاد روز پیدا کردند. بعد از سه ماه انتظار تلفن چه ناجوانمردانه خانواده ای را از انتظار درآورد...
مادر ,شاید آخرین بار در مراسم هفتمین روز خاکسپاری شما دیده باشمش. وقتی با احترام زیر بغلهای پدر بیمار همسرش رو -پسر شما را - گرفته بود و ایشون رو همراهی میکرد... شاید آخرین بار صدای همسرش رو , نگاه همسرش رو , همون روز هنگامی که با افتخار از مردانگی همسرش, پرتلاش بودن همسرش, عاشق بودن همسرش, ... تعریف میکرد شاد دیدم.

 

مادر چه خوب شد که نبودی تا خبر گم شدن پدر پوریا را (فقط چند هفته بعد از خاکسپاریتون) نشنوی. پدر پوریا اون روز ( روز 9 بهمن) وقتی آخرین بوسه رو به گونه های پوریا میزد بهش نگفت که داره میره بهشت........

 

مادر چه خوب شد نبودی و ندیدی چهره ی ماتم زده ی عروست رو , پسرت رو وقتی در ماتم یتیم شدن پوریا فریاد میزدند. و همسرش, که مبهوت نشسته بود و ناباورانه به تسلیت گفتنهای میهمانان و دوستان و فامیلهای دور و نزدیک جواب میداد. 

 

مادر چه خوب شد نبودی و ندیدی چطور مادر پوریا پایین پای عمه چطور زانو زد و نشست و گفت .... از دردودلهاش , از زخم عمیقی که به دلش خورده , از آتشی که به جانش افتاده, از بغضی که راه نفس کشیدن رو به روش بسته, از لرزه ای که به جانش افتاده.... و از حرفهای پرمعنای پوریا.اینکه دیشب نیمه های شب رفته توی اتاق و در اتاق رو بسته و نشسته به گریه , هرچی خواستن آرومش کنن نشده, آخرین حرفش در جواب مامانش این بوده: برین شما می خوام برای دل خودم گریه کنم. اینکه هر روز بعد از ظهر دست مامانش رو میگیره میگه بیا بریم پیش باباو ...

نمی دونم چه لطفی بود از جانب خانم فاطمه... که پیدا شدن محسن و سوگواری خانوادش همزمان شد با ایام فاطمیه....
 

مادر چه خوب شد نبودی و نشنیدی که بعد از 80 روز جسد پدر پوریا را در حالی پیدا میکنند که براثر ضربه ای از پشت سر کشته شده و توی صندوق ماشینش رها شده بود. جسدی که حالا بعد از گذشت 80 روز از رووی بوو پیداش میکنند.ماشینی که در تمام این ایام در پارکینگ راهنمایی و رانندگی بوده....!!!!!!!!!!!!!!!!



نویسنده » پاک روان » ساعت 8:25 عصر روز جمعه 90 اردیبهشت 16

زمستون بود. صدیق خانوم باردار بود آ عمه حبیب(دختر عمه حبیب که بچه ها بهش میگفتن عمه حبیب) روزا میومد خونشون توو کارا کمکش میکرد. آخه صدیق خانوم پابه ماه بود ...
دمی غروب بود. حبیب خانوم پاشد , چادورشا سرش کرد آ گفت: دختر دای , دارم میرما. دیگه کاری با من نداری؟ صدیق خانم گفت : نه دختر عمه . دستت درد نکنه. نه کاری ندارم. بفرماین. خدا خیرد بده. حبیب خانوم رفت آ صدیق خانوم بنده خدا کم کم دردی سختی گرفتش. دردی زایمان بود.نیمیدونس تنهایی چیکار کنه.آخه حج خانوم(مادرش) هم نبود, رفته بود شیراز یه سری به اون یکی دخترش بزنه. احمدرضا آ علیرضا را فرستاد برن زود حبیب خانوما خبر کنن تا بره دنبالی قابله.
عمه حبیب یه چادر سرش کرده بود آ با دوو خودشا رسونده بود. هوا سرد بود, صدیق خانوما خوابونده بودن کناری کرسی. بنده خدا از درد به خودش میپیچید که حبیب خانوم رسید. یه خنده ای کرد به صدیق خانوم آ گفت دختر دای مگه من از شوما نپرسیدم کاری ندار؟ گفتی نه؟ پس دوباره که صدام کردی؟! صدیق خانوم بنده خدا نیمی دونست از درد چیکار کنه. گفت دختردای تورو خدا . شوخیا بزار کنار برو دنبالی قابله. توو این فاصله , عمه ربابه آ عمه فاطمه آ عمه آقا بی بی هم خبرشون کرده بودن , اومده بودن.  
قابله آوردن آ صدیق خانوم همونجا توو خونه زایمان کرد, سحر شده بود که عذرا به دنیا اومد . یه دختری ناز آ توپول مپلی. سفید برفی عینی عروسک.بچه را قونداقش کردن . 
وای چی چی این بچه خوردنی بود. قندی عسل. دلی حج آقاش براش غش رفته بود. وقتی بچه را دادن دستش تا توو گوشش اذان بگه. بچه را گرفت آ به حج خانومایی که دوری اتاق نیشسته بودن گفت : 

بوگو ماشالله.



نویسنده » پاک روان » ساعت 8:1 عصر روز پنج شنبه 89 بهمن 28

 

فاطمه مدرسه می رفت آ زهرام یه دخترچی خانوم آ یه بلبل زبونی شده بود برا خودش. که,بتول شبی عیدی قربونی سالی 35 به دنیا اومد. حج اسماعیل وقتی دخترشا توو بغل گرفت, با یه عشقی توو گوشش اذون گفت آ اسمی بچه را بتول گذاشت . انگاری بچه اولش بود. بچه ی سفید آ ظریف-مریفی بود. وای از دستی این دوتا پسر که خونه را روو سرشون میزاشتن. حالا بازم خبس از حج اسماعیل حساب میبردن. وگرنه صدیق خانم بنده خدا نیمیتونس از دستی این دوتا وروجک نفسی راحت بکشه. اینا فقط از حج اسماعیل حساب میبردن. حج اسماعیل بنده خدا هیچ وقت دست رو بچه هاش بلند نکردا. ولی همون اخمش برا هفت پشتی این بچا بس بود. 

 

نمونه تنبیه کردنا حج اسماعیل...


نویسنده » پاک روان » ساعت 7:0 عصر روز دوشنبه 89 بهمن 25

یکی دو سال بعد از علی آقاش بود که زهرا را باردار شد. حالا دیگه علیرضا آ احمدرضا دوتا پسری تخس آ شیطونی بودن که صدیقه هرآن باید حواسش به اینا جمع می کرد. این دوتا پسر عینی دوتاپسری دوقلو برا صدیقه زحمت داشتن.این یکی دوسال به صدیق خانم خیلی سخت گذشت.

 

حج اسماعیل داشت زمینی را که کناری خونه ی حج اکبر خریده بود می ساخت. آخه دیگه کم کم داشت ایالوار می شد. یه خونه با باغ آ بری درست آ حسابی . این وسط مجبور شد خونه ای را که توش نشسته بودند را بفروشه آ خالی کنه.. آ تا خونه جدیدش آماده بشه توو خونه ی تهی بن بستی پشتی خونه حج اکبراینا بیشینه.

 

تمومی این جابه جا شدنا توو زمانی حاملگی صدیق خانوم بود. صدیقه بنده خدا با چه سختی هم بچه داری داشت , هم شوور داری آ هم باید مواظبی این بچه باشد که توو راه داشت.. زهرا توو همین خونه ی آخری بن بست بدنیا اومد. زهرا که به دنیا اومد, فاطمه عینی عروسک میگرفدش به بغل آ سرش به عروسک بازی گرم میشد. این دومین دختری صدیق خانوم بود. زهرا یه دختری ناز آ نازک-نارنجی بود.



نویسنده » پاک روان » ساعت 2:40 عصر روز پنج شنبه 89 بهمن 14

صدیقه خانم باردار شده بود. توو وجودش شیرینی حضوری یه طفلی معصوم آپاکی را احساس میکرد. طفلی که بزرگترای فامیل میگفتن حتماً پسر میشد. این پسری دومش بود آ بچه ی سومش. فاطمه حالا دیگه از آب آ گل دراومده بود؛ ولی احمدرضا تازه یه بچه 10 -11 ماهه بود آتازه چاردست وپا افتاده بود آ فاطمه  یه دختر بچه ی شیرین زبون شده بود .  
از همون روزی که حج اسماعیل گفت میخواد اسمی این پسرش را بزاره علیرضا چهره ی صدیق خانم غمزده شده بود آ توو هم رفته بود. دلش رضایت نمی داد پسرش که از همین حالا توی قلبش کلی جا واز کرده بود را عینی شاگردی حج اکبر  جای علیرضا به مسخره صدا بزنن-اّرضا-
دستی خودش نبود. قیافش افسرده بود آ ساکت. همه فهمیده بودن از یه چیزی نارحتس که این روزا به جای اینکه قیافه ش  شاد باشد آ خوشحال - تووهمس آ ناراحت . عمه خانوم(مادری حج اسماعیل) آ حاج خانوم(مادری خودش) آ دختر عموها یه روز نیشستن کنارش آ از این گفتن که روحیه یه مادر، افکارش آ ... چقدر روو بچه تاثیر داره. خیلی بشش نصیحت کردن آ  از این گفتن که سعی کنه زیارت امامزاده بره آ قرآن بوخوند آ ... تا کم کم تونسن صدیقه را به حرف دربیارن . 
بالاخره فهمیدن دلیلی اینهمه غم آ غصه ی توو دلی صدیق خانوم سری عاقبتی اسم آ رسمی بچشس.حاج خانوم(مادر خودش) آ عمه خانوم(مادری حج اسماعیل) آ بقیه بزرگترای فامیل بش قول دادن آ مطمعنش کردن که نمی زارن کسی کمتر از علی آقا به این گل پسرش بگه.
چشمای صدیقه غرقی اشکی شادی شده بود، نوری وجودی این طفلی معصومش تمام وجودشا گرفته بود. یه دستی آروم روی شیکمش کشید آ به علی آقا خوش آمد گفت.
صدیقه خانوم تا سری علی آقاش حامله بود ، از عمه خانوم خواهش کرد تا براش معلم سرخونه بیگیرن تا قرآن یاد بگیره. سوره یاسین آ واقعه آ انعام آ جمعه آ ... را تا سری علی آقا(علیرضا) حامله بود یاد گرفت. 



نویسنده » پاک روان » ساعت 9:9 عصر روز پنج شنبه 89 بهمن 7

فاطمه اسمی اولین فرزندی صدیق خانم آحج اسماعیل بود. فاطمه دختر شیرینی بود که شبی عیدی فطر به دنیا اومد. اون شب همه نگرانی سلامتی صدیقه آ بچه ش بودن. صدای بچه که توو اتاق پیچید،حج اسماعیل از خوشحالی توو پوستی خودش نمی گنجید. دخترش رو بغل کرد تا توو گوشش اذون بگه، اسم اولین بچه خودش رو فاطمه گذاشت . البته اولین باری که رفت دیدنی خانمش براش یه دستبندی طلا کادوو برد تا بهش نشون بده که دوستش داره.  
صدیق خانم بچه دومش رو دوسال بعد به نام احمدرضا به دنیا آورد. صدیقه کم کم برای خودش خانمی شده بود. آشپزی آ خونه داری آ ... حج اسماعیلم کم کم به فکری خرید خونه ی بزرگتری افتاده بود. صدیقه هم سعی می کرد خودشا به اموری خونه مشغول کنه. به بچه داری. احمدرضا و فاطمه بعضی وقتا باهم به گریه میوفتادن  اون وقت دیگه کاری از دستش بر نیمیومد. عمه خانم -مادر حج اسماعیل- همیشه کمکش بود. ولی بازم گه گاهی حسابی خسته میشد .خونه شون دیوار به دیواری حج اکبر بود ولی خب یادش داده بودن که دیگه بزرگ شدس آ باید بمونه سری خونه آ زندگی خودش آ روزگارشا با خونه داری بگذرونه. صدیقه با دختر عمه هاش اسباب گلسازی را جور کرده بود آ روزا که حجی خونه نبود با دختر عمه ها مشغولی گلسازی میشدن. این کارای هنری دلگرمش میکرد که داره یه کاری مفید انجام میده. گلسازی رو خیلی دوست داشت.



نویسنده » پاک روان » ساعت 12:56 عصر روز سه شنبه 89 بهمن 5

صدیقه همیشه توو یه خانواده ی گرم آ صمیمی آ توو ناز آ نعمت بزرگ شده بود. ولی حالا .... از همون روزای اول ازدواجش انگار تلخی بود که به سرآ رووش میبارید.

 همون روزای اول ازدواجش فهمید به به ....  پدر عزیزتر از جانش چه دسته گلی به آب داده. بابا از همون روحانی که صیغه ی عقد ازدواج صدیقه را با اسماعیل جاری کرده بود خواسته بود تا باهاش برن خونه ی حج کریم. آخه بابا با حج کریم قرار گذاشته بود تا به جای تموم اون همه بدهی که بالا آورده بود دختر جوونش رو به عقد حج اکبر در بیاره.
آره ............ آره بابا ازدواج مجدد کرده بود آ با یه دختربچه ی جوون آ نجیب ازدواج کرده بود. ازدواجی که کینه های سرد و تلخی رو بینی اون آ دختر آ پسراش . بین خواهر آ برادرهای صدیقه با خانواده ی جدید حج اکبر برپا کرده بود.
صدیقه این وسط نیمیدونس وقتی میره پیشی مامانش ، بیشینه اونجا پا دردادلای مامانش گریه کنه یا بیشینن باهم از زخما دلشون برا هم بگند آ باهم آه بکشن. ولی مامان هیچ وقت اهل ناله کردن نبود. صدیقه وقتی میدید مامان جلو مردوم چی چی خونسردس آ سرسنگین آ نیمیزارد کسی احساس کنه دلش شکسته، کم کم یاد گرفت باید توو زندگی محکم بود. هروقت میرفت دیدن مامان ، مامان فقط سعی میکرد به دختر نازنازیش چطور زندگی کردن رو یاد بده. آ از اون وقت آ فرصتی کم حداکثر استفاده را بکنه.  صدیقه کم کم یاد میگرفت ....... یاد میگرفت که خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره. باید یه تصمیمی اساسی برا زندگیش بیگیره. باید تصمیم بیگیره آ تا آخری عمرش روو پا خودش زندگیشا بسازد. تا اینجاشا خیلی گند زدن توو سرنوشتش ولی از این به بعد باید توو زندگی راهی پیشرفتا طی کنه. آاگه راهی برا پیشرفتش نیست, خودش اون راه را بسازه آ پیشرفت کنه.

آره صدیقه با خدای خودش پیمان بست آ دستشا گذاشت روو زانو آ یا علی را گفت......

 

.یاعلی



نویسنده » پاک روان » ساعت 10:57 صبح روز جمعه 89 بهمن 1

حج اکبر، از چوب فروشا بزرگ آ به نامی اصفهان بود. کارگاههای بزرگ چوب فروشی آ زمین آ زمینداری آ...... خلاصه مایه داری بود برای خودش. شوهرخواهرش به همون جوانی رحمت خدا رفت آ اونم آباجیا آ پسرشا آورد پیش خودش.حج اکبر ,محمد اسماعیل رو آورد توو کار ، آ کردش حسابداری خودش, یه جورایی نفری دومی این بارگاهش کرد, آخه محمداسماعیل پسری درس خونده آ باسوادی بود.. دوره ی حسابداری دیده بود. از حسابداری آ امودمالی آ ... سر در میاورد. محمداسماعیل حالا شده بود حج اسماعیل .

 پسر خواهر بزرگ شد آ کم کم بفکری ازدواج افتاد.

آباجی کلی خوشحال شده بود که قرارس عروسدار بشه آ یوخدم دلنگرون که چه عروسی بیاد توو زندگیشون.
کسی نفهمید چیطور شد آ چی چی  به چی چی شد آ حج اکبر چه حساب آ کتابی کرد که یه هو ...........آره . یه هو صدیقه -دختری کوچولو آ عزیز بابا. فرشته نازنینی که فقط 9 ساله شده بودا از وسطی حیاط آ لبی حوض کشیدنش تو سالن آ یه لباسی سفید به تنش کردن آ به سرش میله ی فری مو گذاشتن آ موااشا زیری سشوواری آتیشی گرفتن تا صدیقه بشه عروس عمه . صدیقه که از این بازیا چیزی نمی فهمید. از اینکه چرا لباسی سفید آ خوشگلی تنش کردن آ گفتن باید بشینی کنار حج اسماعیل(همون پسر خواهر - در واقع پسر عمه ی صدیقه) هرچی گفت نه من از پسر عمه اسماعیل می ترسم.آخه همیشه عصبانیس ، گفتن هیس هیس بابا ناراحت میشه ها.حالا دیگه حج اکبر برای اینکه دخترش خوشبخت بشد خیلی کارا برای صدیقه جونش کرد. 5شبانه روز برای صدیقه آ اسماعیل مراسمی جشن آ پایکوبی برگزار کرد.
مراسمی که شبی اولش مهمونای مخصوصی از  علما وا بزرگونی مسجدی داشت. علمایی مثلی حج آقا رحیم ارباب. (بزرگی که مزارشون توی گلزار شهدای اصفهان) آ 4 شبی بعدی بزن آ بکوبی رقاصه های برهنه ی اون روزگار. این مراسم عجیب آ غریب به مناسبت ازدواج عروس آ دومادی که با هم 30 سال اختلاف سنی داشتن برگزار میشد. این وسط دوماد مشغولی مهمون آ مهمونداری خودش بود آ عروسی 9 ساله ی بی زبون ما شبها تنهایی دور از مامان آ بابا بود . دلش پری غم آ غصه ی دوری از  مامان آ بابا آ داداش آ آباجیا .... دیگه باید با عمه آ پسر عمه زندگی میکرد. عمه سعی میکرد بهش مهربونی کنه.
 عمه خانوم خیلی خوشحال بود آخه حالا دیگه تونسته بود دختری بزرگ داداش را عروسی خودش کنه آ از آخر آ عاقبتی پسرش توی دستگاه داداش مطمعن شده.

حاج محمداسماعیل یه عروسی برپا کرد؛ بیا و ببین. 5 شبانه روز مهمونی . شب و روز اول همه چی خیلی سرسنگین آ رسمی برگزارشد ولی کم کم شد ساز و تنبک آ مطرب و میمون بازی آ بزن آ بکوب... همه تووی این هفته مشغولی مهمون آ مهمونداری بودن. صدیقه هم به بازی . شب که دخترای فک و فامیل آ مادراشون میرفتن مردا هنوز توو حیاط مشغولی مطرب آ مطرب بازی بودن. صدیقه که هنوز میمونی رو که میگفتن مطربا آورده بودنا ندیده بود، متکای خوابش رو برداشت آ آروم رفت بالا پشت بوم تا متکاشا بزاره لبی چینه  آ همونجا دراز بکشد آ سرک بکشد تا بتونه میمونا بیبیند. میمونی بامزه ای بود . داشت نگاه میکرد که یک دفعه یکی از پشت سر از کمر گرفتش آ روو هوا بلندش کرد. وقتی با وحشت برگشت ، دید حج اسماعیل بلندش کردس آ با لحنی مهربونی میگد :بیا اینطرف خطرناکس.



نویسنده » پاک روان » ساعت 12:5 صبح روز پنج شنبه 89 دی 30

<      1   2